فرستنده : حمید
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد
تحقیقات به یاد ماندنی اتفاق افتاد: شکایتی از سوی یکی از مشتریان به شرکت
رسید. او اظهار کرده بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شد که آن قوطی
خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این
مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بستهبندی اصلاح شود و قسمت فنی و
مهندسی نیز تدابیر لازم را بهمنظور پیشگیری از تکرار چنین مسئلهای اتخاذ
کند. مهندسان نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه
دادند: پایش (مونیتورینگ) خط بستهبندی با اشعه ایکس. بهزودی سیستم مذکور
خریداری شده و با تلاش شبانهروزی گروه مهندسان، دستگاه تولید اشعه ایکس و
مانیتورهایی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز شد.
سپس 2
اپراتور نیز به منظور کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گماشته شدند تا
از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری کنند. نکته جالب توجه در این بود که
درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک
تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیرمتخصص آن را به
شیوهای بسیار سادهتر و کمخرجتر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر
خط بستهبندی تا باد قوطی خالی را از خط تولید دور کند!
فرستنده : محمد صادق
فرستنده : محمد صادق
یک خانم
برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت:
من دو طوطی ماده دارم که
فوق العاده زیبا هستند؛
اما متاسفانه فقط یک جمله
بلدند که بگویند:
ما دو تا فاحشه هستیم.
میای با هم خوش بگذرونیم !؟؟
این موضوع برای من واقعا
دردسر شده و آبروی من رو به خطر انداخته.
از شما کمک میخوام. من رو راهنمایی کنید که چگونه اونا رو اصلاح کنم !!؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت:
ادامه مطلب ...
فرستنده : محمد صادق
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه
صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن
به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه
پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد.
چشمانش را بست. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.
با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من که این را نخواسته بودم.
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد.
با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی
نگرفتم.با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به
هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود
فرستنده : علیرضا
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.'
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید
.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و
نژاد انسان ها پدید اومد
..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان
تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون
ها هستند...من که نمی فهمم
!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد
خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش
!
فرستنده : علیرضا
امروز ظهر شیطان را دیدم! آن وقت ظهر نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی داشت!
گفتم:"ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…"
شیطان گفت:"خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!"
گفتم: "به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟"
گفت:"من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده
ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان
را به شیطان چه نیاز است؟"
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: "آن
روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و
دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم
که : همانا تو خود پدر منی."