یک راه حل ساده

فرستنده : حمید


در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقات به‌ یاد ماندنی اتفاق افتاد: شکایتی از سوی یکی از مشتریان به شرکت رسید. او اظهار کرده بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شد که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیری‌های مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته‌بندی اصلاح شود و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازم را به‌منظور پیشگیری از تکرار چنین مسئله‌ای اتخاذ کند. مهندسان نیز دست به کار شده و راه‌ حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند: پایش (مونیتورینگ) خط بسته‌بندی با اشعه ایکس. به‌زودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه‌روزی گروه مهندسان، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهایی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز شد.

سپس 2 اپراتور نیز به‌ منظور کنترل دائمی پشت آن دستگاه‌ها به کار گماشته شدند تا از عبور احتمالی قوطی‌های خالی جلوگیری کنند. نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاه‌های کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیرمتخصص آن را به شیوه‌ای بسیار ساده‌تر و کم‌خرج‌تر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته‌بندی تا باد قوطی خالی را از خط تولید دور کند!

سه رأس الاغ

فرستنده : محمد صادق


یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن. 

انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!!
مطمئنم که اینا انگلیسیند! 

فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!
حتماً فرانسویند! 

ایرانیه میگه: نه لباسی ، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی بهشتن!!!
صد در صد ایرانیند!
 





می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت.
سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.
نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و نا امید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.
مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟
» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»
امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!»
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو

نهایت عشق !

فرستنده : محمد صادق

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت:
من دو طوطی ماده دارم که فوق ‌العاده زیبا هستند؛
اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند:
ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم !؟؟
این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من رو به خطر انداخته.
از شما کمک میخوام. من رو راهنمایی کنید که چگونه اونا رو اصلاح کنم !!؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت:

 

ادامه مطلب ...

گدای یهودی

فرستنده : محمد صادق

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.

رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده ولی نه به تو. 
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش
رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!

 

 

 

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود. 
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟ 
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد. 
چشمانش را بست. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. 
با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من که این را نخواسته بودم. 
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد. 
با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی 
نگرفتم.با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به 
هوش آمد. 
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود

چند مطلب زیبا و خواندنی

فرستنده : علیرضا

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.'

دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید .
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد ..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم !
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش !
 

ادامه مطلب ...

تام هیکل

فرستنده : علیرضا

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!»
مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر...

نگو کاش...‎

فرستنده: علیرضا
آبراهام لینکلن
 پسر یک کفاش بود،
پدر لینکلن کفاش سلطنتی بود و کفش های
          افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.آبراهام پس از سالها تلاش و
          شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.اولین سخنرانی او در
          مجلس سنای بدین صورت گذشت:نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده
          بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا
          بود.زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب
          باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی
          تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:"آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس
          جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!"
         
          مسلما"هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را
          اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد!اما آبراهام لینکلن این چنین
          نکرد.او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد:"من از آقای نماینده
          بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.چه روز خوبی
          و چه یاد آوری خوبی!من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.آقایان
          نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم
          ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.پس اگر کسی
          از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش
          خواهم بود!
         
          یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری
          در ایالات متحده امریکا بود.
           
           
           هر چه هستی همون باش،هر چه نیستی نگو کاش...

روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

فرستنده: محمد صادق

امروز ظهر شیطان را دیدم! آن وقت ظهر نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی داشت!

گفتم:"ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…"
شیطان گفت:"خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!"
گفتم: "به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟"
گفت:"من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده
ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان
را به شیطان چه نیاز است؟"
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: "آن
روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و
دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم
که : همانا تو خود پدر منی."

ادامه مطلب ...