گدای یهودی

فرستنده : محمد صادق

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.

رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده ولی نه به تو. 
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش
رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!

 

 

 

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود. 
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟ 
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد. 
چشمانش را بست. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. 
با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من که این را نخواسته بودم. 
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد. 
با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی 
نگرفتم.با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به 
هوش آمد. 
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد