چند داستان کوتاه

فرستنده : محمد صادق

آنهایی که ما را از دوستی با جنس مخالف، با آتش جهنم می هراسانند،

نمازشان را به امید همخوابی با حوریان بهشت میخوانند !!


در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:

ادامه مطلب ...

شیخ و مریدان در کوهستان

فرستنده : علیرضا


آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام. 
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است." 
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند. 
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:
" قاعدتن نباید این طور می شد!" 
سپس رو به پخمه کردی و گفت:
"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟" 
پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! 
گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد
...!؛

صبر

فرستنده : سعیده

.

.
.
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر ، چهل روز در بیابان معتکف شوند ، مریدان شوریده حال شدند و از شیخ پرسیدند که یا شیخ ، راه و طریق دیگری هم برای بدست آوردن صبر موجود باشد ؟
شیخ فرمود : آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران ! مریدان نالان و گریان گشته و همی نعره ای کشیدند و راه بیابان در پیش گرفتند

فرعون و شیطان

فرستنده : علیرضا


فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری

به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل

به طلا کن.


فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این


اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده

بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.


فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.


شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.


سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!


بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت


بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای

خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را


سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به

وجود می آید....؛