فرستنده : علیرضا
فرستنده : محمد صادق
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه
صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن
به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه
پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد.
چشمانش را بست. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.
با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من که این را نخواسته بودم.
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود احساس کرد.
با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی
نگرفتم.با فریاد غمباری سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به
هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود
فرستنده : حمید
1) گرگه: خونه خاله کدوم وره؟
گوسفندا: از این وره ... از اون وره ... از این وره ... از او وره!
خب این نشون میده که ما از همون اول تو کار اسکل کردن و خل بازی بودیم!
2)
مامانم امروز با چشمای اشک آلود اومده طرفم و می گه: پسرم تو رو به جوونیت
قسم، تو رو به روح پدر مرحومم قسم، تو رو به شیر خودم قسم، دیگه قاشق تو
این ظرفای تفلونِ من نزن!
3) سر صبح از خواب بیدار شدم میگم: سلام
بابای مهربونم. میگه: سلام گرگ بی طمع نیست. باز پول می خوای؟ پولاتو چه
کار می کنی؟ نکنه معتاد شدی؟ بدبخت ترک کن! بعد پنج دقیقه تیکه انداختن
میگه شوخی کردم می خواستم خواب از سرت بپره.
فرستنده : سعیده
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده. به یک جایی از زندگی که رسیدی می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ ترین هنر جهان است. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتوانی دیگری را همانطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی کسی که دوستت داره، همش نگرانته.به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باشو بالاخره .....همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود " هست. یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " هست. قدری احساسات پشت"به من چه اصلا " هست. مقداری خرد پشت " چه بدونم" هست. و اندکی درد پشت" اشکالی نداره" هست
فرستنده : محمد صادق
بابام
شطرنج گذاشته بود جلوش داشت به بچه خواهرام یاد میداد مثلا...
مثلا این سربازا شما
دوتایید
این شاهه منم و وزیر مامان
بزرگتونه
این دوتا گوشه ای ها
اسمشون رخه , یکیش باباتونه یکیشم مامانتون
این دوتا فیلا عموهاتونن ,
حرف حالیشون نیست همینجوری سرشونو میندازن پایین اینور اونور میرن :|
این دوتا اسبا هم دایی
هاتونن فقط میپرن و مث خر جفتک میندازن !!!
فرستنده : محمد صادق
روزنامه دیلی اکسپرس گزارش داده است که: مردان 2 برابر زنان به همسر، همکاران و رؤسای خود دروغ میگویند.
مردان هر روز 6 بار دروغ میگویند.
درست است، بنده هم همین نظر را دارم که مردان هر روز 6 بار دروغ میگویند، لذا دروغهای چند نفر را بررسی میکنیم.
نفر اول:
دروغ اول: سلام عزیزم. صبحت به خیر، چقدر خوشگل شدی امروز!
دروغ دوم: وا، چه خوب. بابات اینا شب میان خونهمون؟ چه عالی، خیلی خوشحالم کردی.
دروغ سوم: حتماً برات میخرم.
فرستنده : علیرضا
توی رادیو مسابقه گذاشتهن که زنگ بزنید بگید شعر خمینی
ای امام مال کیه.
.
.
.
.
.
یارو زنگ زده میگه حافظ
***********
بابام: بذار یکم منم برم تو فیس بوکت ببینم چه غلطی میکنی که صب تا شب اونجایی